در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب


نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب

ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت


خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب

تن یکی خانۀ ویرانی و بی سامانی ست


نتوان داشت در او جان و روان را به فریب

گر چه پیوستۀ جان است تن تیره، ولیک


شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب

گر چه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن


جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب

دیدۀ جان خرد است و روشش اندیشه


ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب

چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور


پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب

بی گمان باش خردمند، که در راه یقین


خردت راست رود با تو، گمانت به وریب